رمان خوان

معرفی رمان های برتر به همراه تحلیل هر کدام

رمان خوان

معرفی رمان های برتر به همراه تحلیل هر کدام

تاریخ نویسندگی ، فراز و نشیب های فراوانی را پشت سر گذاشته است. در پس هر فراز و فرود این دشت ، نام هایی نهفته است که هر کدام برگی از هویت و شناسنامه ی نویسندگی در سر تا سر جهان را رقم زنده اند.مطالعه ی تاریخ زندگانی آنان و سیری در احوالات و آثار آنها ، نمایی هر چند کوتاه و گذرا ، اما عمیق و قابل تامل به ما هدیه می کند.در دل هر یک از کلمات آنان ، گنجینه ای از رازها و معانی نهفته  است و در پیاپی سطور پربار آنان ، رازهایی برای نویسندگان.قصد ما همگام شدن و سفر به زمانه و زندگی آنان است تا با ذهن و زبان آنان بیش از پیش آشنا شویم و از این همصحبتی ها خوشه ای چند پی توشه ی نویسندگی خود برداریم.در این برهه از زمان، دفتر زندگانی ” مولانا ” ، نویسنده و شاعری پارسی گوی و خالق اثر جاودانه “مثنوی معنوی” را ورق میزنیم به امید آنکه برگی چند به یادگار نصیب دوستداران خود کند.

زندگی نامه

در زندگی نامه مولانا جلال الدین محمد بلخی بیان شده است که: او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ دیده به جهان گشود. پدر وی مولانا محمدبن حسین خطیبی نام داشت که به بهاء الدین ولد شهرت داشت، و نیز او را با لقب سلطان العلماء نیز می شناختند. بهاء ولد از بزرگان  صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقۀ او به احمد غزالی می پیوست. وی در علم عرفان و سلوک سابقه ای بسیار طویلی داشت و از آن رو که میانۀ خوبی با  بحث و جدال با دیگران نداشت و علم و معرفت واقعی را در سلوک درونی می دانست و نه در مناقشات گفتاری،پرچمداران کلام و جدال با او از دشمنی بسیاری داشتند که می توان از جمله ی آنان از  فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود نام برد و بیش از دیگر افراد شاه را بر ضد او برانگیخت.به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ نقل مکان کرده ولی به هر حال جایی برای درنگ و تعلل نبوده و ظاهرا جلال الدین محمد 13سال داشت که سلطان العلماء قصد هجرت کرده و آهنگ ترک بلخ و بلخیان کرده و با خود عهد بست که تا زمانی که محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به دیار خویش باز نگردد.پس از این شهر به آن شهر و از این دیار به دیار دیگر رفت و در طول این سفر  با فرید الدین عطار نیشابوری نیز دیداری داشت و سرانجام علاء الدین کیقباد قاصدی برای او فرستاده و او را به شهر قونیه دعوت کرد. او از ابتدای ورود به قونیه مورد توجه ویژه عام و خاص قرار گرفت.در نهایت شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628 هجری قمری خاموش شد و به دیار باقی شتافت.جسد وی در همان دیار قونیه به خاک سپرده شد. درآن زمان مولانا جلال الدین به تازگی به سن بیست و پنج سالگی رسیده بود و مریدان گرد او جمع شده و از او تقاضا کردند که برمسند پدر تکیه زند و به وعظ و ارشاد مشغول گردد.

سید برهان الدین محقق ترمذی از مریدان صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و اولین فردی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. او به صورتی کاملا ناگهانی قصد سفر کرده تابه دیدار مرشد خود سلطان العلماء در قونیه برسد. وی راه بسیار پیمود تا اینکه به قونیه رسید و سراغ سلطان العلما را گرفت ولی از آنکه او یکسال پیش از این خرقه تهی کرده و به دیار باقی شتافت.وقتی که سید توفیق  دیدار سلطان العلماء را به دست نیاورد رو به مولانا کرد و گفت در درون من علومی است که از پدر تو به من رسیده این معانی و علوم  را از بنده بیاموز تا خلف صدق پدر شود.مولانا نیز به فرمان سید به ریاضت پرداخت و به مدت نه سال با او همنشین بود و پس از آن برهان الدین فوت کرد.مولانا در حدود چهل سالگی به مردی عارف و دانشمند تبدیل شده بود و مریدان و عامه مردم از او بهره ها می بردند تا زمانی که قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه 26 جمادی الآخر سنه 642 هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را زنده کرده و او را شیدای خویش کرد.روزی مولوی همانند همیشه با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می گشت که به ناگاه عابری ناشناس از میان خلق پیش وی آمده و با گستاخی و بی ادبی عنان فقیه و مدرس فقید شهر را گرفت و در چشم های او خیره گشته و گستاخانه از او سؤالی پرسید: صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا با یزید بسطام؟مولانا که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می پنداشت با لحنی خشن پاسخ داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست با یزید بسطام را با او چه نسبت؟اما درویش تاجر نما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک (سبحانی ما اعظم شأنی ) به زبان راند؟مولانا پی از اندکی تأمل پاسخ داد: با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد (ص) دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که در میان آنان رد وبدل شد این غریبگی به آشنایی تبدیل گشت.شمس به مولانا گفته بود از راه دور و دراز به قصد جستجوی تو آمده ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟

دیدار شمس تبریزی و مولانا در حدود سال 642 هجری قمری رخ داده و او را چنان عاشق و شیدا کرد که درس و وعظ را به کلی کنار گذاشته و از آن به بعد به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از همان دوران بود که طبع لطیف او در شعر و شاعری نمایان گشته و به شروع به سرودن اشعار پر شور  عرفانی کرد. شمس تبریزی به مولانا چه چیزی گفت و چه چیزی یاد داد و چه فسانه و فسونی در درون او ساخت که او را به کل دگرگون کرده و  معمایی است که « کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما نکته ای که  واضح و روشن بوده این است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود و برخی به اشتباه گمان کرده اند که او از دانش و فن بی بهره بوده است مقالات وی بهترین شاهد بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.آرام آرام حسادت مریدان ساده لوح برانگیخته شد و خود را نمایان کرد.آنان که مشاهده می کردند مولانا شیفته ی  ژنده پوشی گمنام شده و دیگر هیچ توجهی به آنها نمی کند به همین سبب شروع به فتنه جویی کردند و در آشکارا و پنهانی به شمس تبریزی ناسزا می گفتند و به خون شمس تشنه بودند.

شمس تبریزی از این گفتار و رفتار زننده ی مریدان مغرور و متعصب و آتشین قونویان رنجیده خاطر گشته و هیچ راهکاری جز کوچ از آن دیار ندید.به همین علت در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 شهر قونیه را به قصد دمشق ترک گفت.شمس تبریزی در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در غم هجران شمس دچار بی قراری و ناآرامی گشت. مریدان که دریافتند هجرت شمس نیز سبب آن نشد که مولانا به آنان توجه کند با حزن و اندوه و پشیمانی نزد وی آمدند و از او تقاضای پوزش کردند.مولانا پسرش سلطان ولد را به همراه جمعی دیگر از دوستان به سوی دمشق روانه کرده تا شمس تبریزی را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به دستور پدر به همراه جمعی از یاران آهنگ سفر کرده و پس از تحمل مشقت های راه در نهایت پیک مولانا به شمس تبریزی دست پیدا کرده و  پیام جان سوز او را با احترام فراوان به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب نیت بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این نعمت بزرگ یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه کاروان به قونیه رسیدند و مولانا را از غم و اندوه بسیار رهاندند.مدتی پس از آن کار به همین ترتیب سپری گشته تا زمانی که دوباره آتش حسادت مریدان ساده لوح شعله ور گشته و توبه شکستند و شروع به  آزار و اذیت شمس کردند.شمس تبریزی که از این رفتار و کردار مریدان آزرده خاطر شد و کار تا ان جا بالا گرفت که شمس شکایت خود را به نرد سلطان ولد برد:او مکررا این سخنان را تکرار کرد و در نهایت بی هیچ خبری از قونیه رفت و برای همیشه ناپدید گشت.اینگونه بود که  از تاریخ رحلت و چگونگی آن هیچ کسی اطلاع خاصی ندارد.مولانا در فراق شمس تبریزی دوباره بی قرار گشته و به یکباره عنان دل خود را از دست بداد و روز و شب به مشغول سماع و رقص گشته و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.مولوی  در هر زمانی چه روز و چه شب در سماع رقصان شد بر زمین همانند چرخ گردان گشت.این شیفتگی او بدانجا رسید که دیگر طاقت ماندن در قونیه را نداشت و قونیه را به مقصد شام و دمشق ترک کرد. مولانا در دیار دمشق هر چه تلاش کرده وبه جست و جو پرداخت موفق به یافتن شمس نشد و ناچار به قونیه بازگشت.

در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که نتوانست جسم شمس تبریزی را بیابد ولی حقیقت وجود شمس را در خود یافت و بدان نکته پی برد که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق شده است. این سیر روحانی در او سبب به وجود آمدن کمال مطلوب شده است. پس از آن مولانا به قونیه بازگشته و رقص و سماع را دوباره از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای در آفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مولانا سماع را به سان وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز از همگان می دید. چیزی که به روح او  کمک بسیاری می کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می دارد آرام آرام تا بام عالم قدس عروج نماید.چندین سال همینگونه سپری گشته تا اینکه دوباره حال و هوای شمس در سرش افتاده و او را عازم دمشق کرد ولی هرچه تلاش کرد شمس را نیافت در نهایت چاره ای جز بازگشت به دیار خود نیافت.مدتها بود جسم پیر و خستۀ مولانا جلال الدین بلخی درگیر بیماری شده بود تا اینکه سرانجام این آفتاب معنا درپی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 هجری قمری دیده از این دنیای فانی ببست.

آثار

  • مثنوی معنوی
  • دیوان شمس
  • فیه ما فیه
  • مجالس سبعه
  • مکتوبات

در ادامه نیز با یکدیگر غزلی از مولانا را مطالعه می کنیم :

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست


هدف چیست 

قانون جذب

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.