رمان خوان

معرفی رمان های برتر به همراه تحلیل هر کدام

رمان خوان

معرفی رمان های برتر به همراه تحلیل هر کدام

سیف فرغانی

سیف فرغانی │ صد نویسنده برتر جهان

تاریخ نویسندگی ، فراز و نشیب های فراوانی را پشت سر گذاشته است. در پس هر فراز و فرود این دشت ، نام هایی نهفته است که هر کدام برگی از هویت و شناس

نامه ی نویسندگی در سر تا سر جهان را رقم زنده اند.مطالعه ی تاریخ زندگانی آنان و سیری در احوالات و آثار آنها ، نمایی هر چند کوتاه و گذرا ، اما عمیق و قابل تامل به ما هدیه می کند.در دل هر یک از کلمات آنان ، گنجینه ای از رازها و معانی نهفته  است و در پیاپی سطور پربار آنان ، رازهایی برای نویسندگان.قصد ما همگام شدن و سفر به زمانه و زندگی آنان است تا با ذهن و زبان آنان بیش از پیش آشنا شویم و از این همصحبتی ها خوشه ای چند پی توشه ی نویسندگی خود برداریم.در این برهه از زمان، دفتر زندگانی ” سیف فرغانی ” ، شاعر پارسی را ورق میزنیم به امید آنکه برگی چند به یادگار نصیب دوستداران خود کند.

زندگی نامه

مولانا سِیفُ الدّین ابوالمَحامِد محمّد فَرغانی از شاعران ایرانی در قرن هفتم و هشتم هجری  است. وی،اصالتا از فرغانه‌ی ماوراءالنهر بوده است که در دورهٔ سلطهٔ ایلخانان و مغولان در آسیای صغیر زندگی می کرده است و حیات خویش را در همین ناحیه از جغرافیای زمین نیز به اوج افتخار رسانید. سِیف فَرغانی  از علاقمندان و شیفتگان سعدی بوده است و خود را از از شاگردان و مریدان وی می دانسته است و او را استادِ سخن می‌خواند و با آن استاد بزرگ بسیار مراوده و مکاتیه داشته است و از او بسیار سخن گفته است. او اشعاری نیز در مدح سعدی دارد که نمونه ای از آن به شرح زیر است.

نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن

به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن

چو بلبل در فراق گل از این اندیشه خاموشم

که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن

حدیث شعر من گفتن کنار طبع چون آبت

به آتشگاه زرتشت است خاکستر فرستادن

ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان‌پرور

برِ او جرعه‌ای نتوان از این ساغر فرستادن

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر

چه خوش باشد چنین لشکر به هر کشور فرستادن

به جای سخن گر به تو جان فرستم

چنان دان که زیره به کرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

به دلدار صاحب دلان جان فرستم

سخن از تو و جان ز من این به آید

که تو این فرستی و من آن فرستم

اگر چه من از شرمساری نیارم

که شبنم سوی آب حیوان فرستم

تویی بحر معنی و من تشنهٔ تو

نگویی زلالی به عطشان فرستم؟

سیف فرغانی مدتی از زندگی خود را نیز در تبریز زندگی کرد و آنجا روزگار گذرانید. در دوره ای که در تبریز زندگی می کرده است ، همام تبریزی مراد او بوده و با او بسیار مراودات داشته است و از او بسیار آمووخته است . موضوع قصیده های سیف در ادبیات پارسی ، را می توان سندی بر اوج مهارت او در سرایش اشعار پارسی دانست. چرا که او یکی از معدود کسانی است که قالب قصیده سرایی را با عرفان آمیخت و سپس آن را به مقاهیم دینی و اعتقادی ما مسلمانان گره زده است.موضوع قصیده های او عمدتا حمد خدا ، نعت پیامبر اسلام ، وعظ اندرز و تحقیق ، انتقاد از وضع اجتماعی و عیره را شامل می شود.از نگاه سیف فرغانی ، یک شاعر باید بسیار استاد و عالم به علوم روز باشد. سیف تنها یک بار در مدح پادشاهی سخن گفت و آن ایلخان مغول بود. اگر بخواهیم تعداد ابیاتی که سیف سروده است را بشماریم یقینا به بیش از دوازده هزار بیت می رسد. او یک شاعر خراسانی بود و  ترکیبات شعر خراسانی را به عالی ترین وجه ممکن در شعرهایش به ثمر رسانده است.

کلام سیف عمدتا به مانند شخصیت او ساده و روان است، و در آن از عبارات و واژگا عربی کم استفاده شده است؛ هر چند که گه گاهی نیز بر حسب نیاز ترکیب های عربی را با ترکیب‌های فارسی در بعضی از شعرهای خود ترکیب کرده، و گاه نیز حتی یک مصراع را تماماً عربی آورده‌است. مانند «روی از خلق بگردان که حق در اینست که توکلّت علی‌الله اینست».غزل‌های سیف که شاید بیشتر متمایل به آن‌هاست، عادتاً وقف بر موعظه‌ها و انتقادهای اجتماعی و بیان حقیقت‌های عرفانی‌است و به شاعران دیگر نیز پند می دهد که از مدیحه‌گویی دوری کنند و راه قناعت در پیش گیرند یا طبع خود را به غزل‌گویی و ستایش معشوق یا وعظ و اندرز استفاده کنند. بیان مشکلات اجتماعی و بیان کردن زشتی‌ها و پلیدی‌های طبقهٔ فاسد جامعه، بخصوص در دستگاه های دولتی و یا زاهدان  در اشعار سیف به چشم می خورد. این نقدهای صریح و جدّی، خالی از شوخی و لطایف شاعرانگی نیست. سیف فرغانی مسلمان و از اهل سنت بود و در فقه به مذهب حنفی بود؛ در عین حال از قدیم‌ترین و شاید نخستین کسانی است که در غالب غزل سخنوری کرده است و  در مرثیهٔ شهیدان کربلا شعر سزوده است. این قصیده، یکی از معروف‌ترین واکنش‌های اجتماعی اوست که خطاب به سپاهیان مغول سروده شده‌است:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایّام ناگهان

برباغ و بوستان شمانیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز!

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست

گرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکُشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن!

تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم

تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدّتی

این گُل، ز گُلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده دراین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع!

این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان! خوشم که به نیکی دُعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

از وی دیوان اشعاری شامل تمامی غزلیات او که شامل بخش‌های زیر است ، به جا مانده است:رباعیات،غزلها،قصاید و قطعات.دیباچه ی دیوان او به شرح زیر است:

آن خداوندی که عالم آن اوست

جسم و جان در قبضه فرمان اوست

سوره حمد و ثنای او بخوان

کآیت عز و علا در شان اوست

گر ز دست دیگری نعمت خوری

شکر او می کن که نعمت آن اوست

بر زمین هر ذره خاکی که هست

آب خورد فیض چون باران اوست

از عطای او به ایمان شد عزیز

جان چون یوسف که تن زندان اوست

بر من و بر تو اگر رحمت کند

این نه استحقاق ما احسان اوست

از جهان کمتر ثنا گوی ویست

سیف فرغانی که این دیوان اوست

وی در حالی که نزدیک به هشتاد سال از عمر گران بهایش می گذشت، در سال ۷۴۹ هجری و در یکی از خانقاه‌های آقسرا از دنیا رفت.

آثار

  • دیوان سیف

مروری بر آثار و اندیشه ها

اگر بخواهیم سیف فرغانی را در آینه ی آثارش بررسی کنیم می توانیم به نکاتی که در ادامه خدمتتان عرض می کنیم ، اشاره کنیم :

نخستین ویژگی که از سیف فرغانی می توانیم به آن اشاره داشته باشیم ، مفهوم قصیده ها و شعرهای اوست. او یک مصلح اجتماعی بود. او به مثابه یک واعظ شهر ، به انتقاد می پرداخت و در این امر نیز بسیار پیگیر بود. او از شرایط بد اجتماعی ، اقتصادی و حتی دولتی انتقادهای تندی می کرد که گاها برای او بسیار هم سنکین تمام می شد. اما اگر مروری بر تفکرات سیف داشته باشید ، به این نکته می رسید که سیف فرغانی این اصل را که یک شاعر باید صدای مردم باشد و یک شاعر باید نقشی در جامعه داشته باشد را خواهید دید و او به همین دلیل و بر مبنای همین فکر ، از انتقاد کردن هراسی نداشته است ، هر چند که برای او نیز بسیار گران تمام می شد. چرا که شاهان آن زمان جز ستایش شنیدن به چیز  دیگری عادت نداشتن و این سیففرغانی بود که این دیکتاتوری فکری را از بین برده و بسیار استوار از اوضاع شکایت می کرده است.

قرآن و استفاده از قران دیگر ویژگی سیف فرغانی بوده است که می توان به آن اشاره داشت. شاید پیش از سیف فرغانی افراد بسیاری وجود داشته اند که از قرآن و اصطلاحات قرآنی در شعرهایشان استفاده کرده اند ، اما سیف این اصطلاحات را به احوالات شاعرانه ی خویش و وضعیت مردم گره می زد و این دقیقا نقطه ای است که می توان از آن بعنوان خلاقیت یک شاعر و انحصار او در این سبک استفاده از قرآن اشاره کرد.

دیگر ویژگی اشعار او عشق در یک نگاه عرفانی است.البته باید این امر را بگوییم که عشق و ورود آن به شاعری آن هم در حوزه ی عرفانی در پیش از سیف هم جاری بوده است ، اما سیف قاب های زیبایی از عشق تولید کرده است که در جای خود بسیار ارزشمند است. در واقع ادبیات همین دست از خلاقیت هاست که روز به روز در اشخاص مختلف با صورت های مختلف متجلی می شود.


تاریخ نویسندگی ، فراز و نشیب های فراوانی را پشت سر گذاشته است. در پس هر فراز و فرود این دشت ، نام هایی نهفته است که هر کدام برگی از هویت و شناسنامه ی نویسندگی در سر تا سر جهان را رقم زنده اند.مطالعه ی تاریخ زندگانی آنان و سیری در احوالات و آثار آنها ، نمایی هر چند کوتاه و گذرا ، اما عمیق و قابل تامل به ما هدیه می کند.در دل هر یک از کلمات آنان ، گنجینه ای از رازها و معانی نهفته  است و در پیاپی سطور پربار آنان ، رازهایی برای نویسندگان.قصد ما همگام شدن و سفر به زمانه و زندگی آنان است تا با ذهن و زبان آنان بیش از پیش آشنا شویم و از این همصحبتی ها خوشه ای چند پی توشه ی نویسندگی خود برداریم.در این برهه از زمان، دفتر زندگانی ” مولانا ” ، نویسنده و شاعری پارسی گوی و خالق اثر جاودانه “مثنوی معنوی” را ورق میزنیم به امید آنکه برگی چند به یادگار نصیب دوستداران خود کند.

زندگی نامه

در زندگی نامه مولانا جلال الدین محمد بلخی بیان شده است که: او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ دیده به جهان گشود. پدر وی مولانا محمدبن حسین خطیبی نام داشت که به بهاء الدین ولد شهرت داشت، و نیز او را با لقب سلطان العلماء نیز می شناختند. بهاء ولد از بزرگان  صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقۀ او به احمد غزالی می پیوست. وی در علم عرفان و سلوک سابقه ای بسیار طویلی داشت و از آن رو که میانۀ خوبی با  بحث و جدال با دیگران نداشت و علم و معرفت واقعی را در سلوک درونی می دانست و نه در مناقشات گفتاری،پرچمداران کلام و جدال با او از دشمنی بسیاری داشتند که می توان از جمله ی آنان از  فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود نام برد و بیش از دیگر افراد شاه را بر ضد او برانگیخت.به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ نقل مکان کرده ولی به هر حال جایی برای درنگ و تعلل نبوده و ظاهرا جلال الدین محمد 13سال داشت که سلطان العلماء قصد هجرت کرده و آهنگ ترک بلخ و بلخیان کرده و با خود عهد بست که تا زمانی که محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به دیار خویش باز نگردد.پس از این شهر به آن شهر و از این دیار به دیار دیگر رفت و در طول این سفر  با فرید الدین عطار نیشابوری نیز دیداری داشت و سرانجام علاء الدین کیقباد قاصدی برای او فرستاده و او را به شهر قونیه دعوت کرد. او از ابتدای ورود به قونیه مورد توجه ویژه عام و خاص قرار گرفت.در نهایت شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628 هجری قمری خاموش شد و به دیار باقی شتافت.جسد وی در همان دیار قونیه به خاک سپرده شد. درآن زمان مولانا جلال الدین به تازگی به سن بیست و پنج سالگی رسیده بود و مریدان گرد او جمع شده و از او تقاضا کردند که برمسند پدر تکیه زند و به وعظ و ارشاد مشغول گردد.

سید برهان الدین محقق ترمذی از مریدان صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و اولین فردی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. او به صورتی کاملا ناگهانی قصد سفر کرده تابه دیدار مرشد خود سلطان العلماء در قونیه برسد. وی راه بسیار پیمود تا اینکه به قونیه رسید و سراغ سلطان العلما را گرفت ولی از آنکه او یکسال پیش از این خرقه تهی کرده و به دیار باقی شتافت.وقتی که سید توفیق  دیدار سلطان العلماء را به دست نیاورد رو به مولانا کرد و گفت در درون من علومی است که از پدر تو به من رسیده این معانی و علوم  را از بنده بیاموز تا خلف صدق پدر شود.مولانا نیز به فرمان سید به ریاضت پرداخت و به مدت نه سال با او همنشین بود و پس از آن برهان الدین فوت کرد.مولانا در حدود چهل سالگی به مردی عارف و دانشمند تبدیل شده بود و مریدان و عامه مردم از او بهره ها می بردند تا زمانی که قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه 26 جمادی الآخر سنه 642 هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را زنده کرده و او را شیدای خویش کرد.روزی مولوی همانند همیشه با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می گشت که به ناگاه عابری ناشناس از میان خلق پیش وی آمده و با گستاخی و بی ادبی عنان فقیه و مدرس فقید شهر را گرفت و در چشم های او خیره گشته و گستاخانه از او سؤالی پرسید: صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا با یزید بسطام؟مولانا که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می پنداشت با لحنی خشن پاسخ داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست با یزید بسطام را با او چه نسبت؟اما درویش تاجر نما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک (سبحانی ما اعظم شأنی ) به زبان راند؟مولانا پی از اندکی تأمل پاسخ داد: با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد (ص) دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که در میان آنان رد وبدل شد این غریبگی به آشنایی تبدیل گشت.شمس به مولانا گفته بود از راه دور و دراز به قصد جستجوی تو آمده ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟

دیدار شمس تبریزی و مولانا در حدود سال 642 هجری قمری رخ داده و او را چنان عاشق و شیدا کرد که درس و وعظ را به کلی کنار گذاشته و از آن به بعد به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از همان دوران بود که طبع لطیف او در شعر و شاعری نمایان گشته و به شروع به سرودن اشعار پر شور  عرفانی کرد. شمس تبریزی به مولانا چه چیزی گفت و چه چیزی یاد داد و چه فسانه و فسونی در درون او ساخت که او را به کل دگرگون کرده و  معمایی است که « کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما نکته ای که  واضح و روشن بوده این است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود و برخی به اشتباه گمان کرده اند که او از دانش و فن بی بهره بوده است مقالات وی بهترین شاهد بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.آرام آرام حسادت مریدان ساده لوح برانگیخته شد و خود را نمایان کرد.آنان که مشاهده می کردند مولانا شیفته ی  ژنده پوشی گمنام شده و دیگر هیچ توجهی به آنها نمی کند به همین سبب شروع به فتنه جویی کردند و در آشکارا و پنهانی به شمس تبریزی ناسزا می گفتند و به خون شمس تشنه بودند.

شمس تبریزی از این گفتار و رفتار زننده ی مریدان مغرور و متعصب و آتشین قونویان رنجیده خاطر گشته و هیچ راهکاری جز کوچ از آن دیار ندید.به همین علت در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 شهر قونیه را به قصد دمشق ترک گفت.شمس تبریزی در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در غم هجران شمس دچار بی قراری و ناآرامی گشت. مریدان که دریافتند هجرت شمس نیز سبب آن نشد که مولانا به آنان توجه کند با حزن و اندوه و پشیمانی نزد وی آمدند و از او تقاضای پوزش کردند.مولانا پسرش سلطان ولد را به همراه جمعی دیگر از دوستان به سوی دمشق روانه کرده تا شمس تبریزی را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به دستور پدر به همراه جمعی از یاران آهنگ سفر کرده و پس از تحمل مشقت های راه در نهایت پیک مولانا به شمس تبریزی دست پیدا کرده و  پیام جان سوز او را با احترام فراوان به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب نیت بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این نعمت بزرگ یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه کاروان به قونیه رسیدند و مولانا را از غم و اندوه بسیار رهاندند.مدتی پس از آن کار به همین ترتیب سپری گشته تا زمانی که دوباره آتش حسادت مریدان ساده لوح شعله ور گشته و توبه شکستند و شروع به  آزار و اذیت شمس کردند.شمس تبریزی که از این رفتار و کردار مریدان آزرده خاطر شد و کار تا ان جا بالا گرفت که شمس شکایت خود را به نرد سلطان ولد برد:او مکررا این سخنان را تکرار کرد و در نهایت بی هیچ خبری از قونیه رفت و برای همیشه ناپدید گشت.اینگونه بود که  از تاریخ رحلت و چگونگی آن هیچ کسی اطلاع خاصی ندارد.مولانا در فراق شمس تبریزی دوباره بی قرار گشته و به یکباره عنان دل خود را از دست بداد و روز و شب به مشغول سماع و رقص گشته و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.مولوی  در هر زمانی چه روز و چه شب در سماع رقصان شد بر زمین همانند چرخ گردان گشت.این شیفتگی او بدانجا رسید که دیگر طاقت ماندن در قونیه را نداشت و قونیه را به مقصد شام و دمشق ترک کرد. مولانا در دیار دمشق هر چه تلاش کرده وبه جست و جو پرداخت موفق به یافتن شمس نشد و ناچار به قونیه بازگشت.

در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که نتوانست جسم شمس تبریزی را بیابد ولی حقیقت وجود شمس را در خود یافت و بدان نکته پی برد که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق شده است. این سیر روحانی در او سبب به وجود آمدن کمال مطلوب شده است. پس از آن مولانا به قونیه بازگشته و رقص و سماع را دوباره از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای در آفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مولانا سماع را به سان وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز از همگان می دید. چیزی که به روح او  کمک بسیاری می کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می دارد آرام آرام تا بام عالم قدس عروج نماید.چندین سال همینگونه سپری گشته تا اینکه دوباره حال و هوای شمس در سرش افتاده و او را عازم دمشق کرد ولی هرچه تلاش کرد شمس را نیافت در نهایت چاره ای جز بازگشت به دیار خود نیافت.مدتها بود جسم پیر و خستۀ مولانا جلال الدین بلخی درگیر بیماری شده بود تا اینکه سرانجام این آفتاب معنا درپی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 هجری قمری دیده از این دنیای فانی ببست.

آثار

  • مثنوی معنوی
  • دیوان شمس
  • فیه ما فیه
  • مجالس سبعه
  • مکتوبات

در ادامه نیز با یکدیگر غزلی از مولانا را مطالعه می کنیم :

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست


هدف چیست 

قانون جذب